حالا درست یک هفته شده که صدایت را نشنیدم بابا جانم اما همچنان خوشبختم که چشمانت را دارم.
بغضم بند نمی آید. تحمل نمی کنم. این انتخاب من است! قبلا هم گفته بودم. تو خط قرمز منی. همان نقطه ضعفی که آدم ها اگر با آن امتحان شوند کم می آورند. به خودت هم گفته بودم که تو همانی. تعجب کردی و جدی نگرفتی درست مثل اینکه دارم مزخرف می گویم. یادت هست؟ حالا که این همه در سکوتی حرف هایمان یادت می آید؟
-"خدا غول چراغ جادو نیست که هر چه تو می خواهی بدهد"
عزیزم من دلم می خواهد بی منطق باشم. غول چراغ جادو می خواهم که تو را سالم به من پس بدهد. مرگ در جهانی که می سازد نباشد. جدایی نباشد. حالا تو جدی ام نگیر. وقتی مُردم با خدا خیلی حرف دارم. گیرم آن موقع بفهمم که اشتباه می کردم. بفهمم که دنیا کوتاه تر از چیزی بوده که پس از مرگ به چشم بیاید. چیزی از رنجِ درست همین لحظه ی من کم نمی کند. خدا جان لطفا مرد باش:| و کاری نکن که فراموش کنم. با همین ادراکی که الان دارم با من حرف بزن.
خدایا چرا انقدر عجیب و غریبی که سر از کارهایت در نمی آورم :(
درباره این سایت